نگاه

نگاه نگاهیست ساده اما تازه به روزهای جاری ما

نگاه

نگاه نگاهیست ساده اما تازه به روزهای جاری ما

جرقۀ زندگی

یک جایی در زندگی هر فرد می رسد که جرقه ای در ذهنش زده می شود. بر حسب اتفاق مثل دیدن یک پیرمرد، دیدن مرگ یک نفر، یا دیدن یک بچه وقتی به سوالهای بی ربط شما بی ربط جواب می دهد. آن سوال مثلا این است که کوچولو می خواهی چیکاره شوی؟! و کودک معصوم هم که نمی داند دنیا دست کیست می گوید دکتر، مهندس، یا خلبان!

اما بی ربطی اش اینجاست، که تعداد بسیار معدودی از آدم ها این شانس را دارند که به همان راهی بروند که می خواهند (صرف نظر از اینکه بچه اصلاً نمی فهمد دکتر و مهندس و خلبان یعنی چه؟!) و در واقع کم اند کسانی که جبر قضا و جبر اجتماعی آنها را به آن سمت دلخواه و در خور شایستگی ها و توانایی هایشان ببرد.

اما آن جرقه که گفتم این است، که خویشتن می گوید ببین کجای کاری؟ ببین کجا می خواستی باشی و کجا هستی و کجا خواهی بود؟... 

واکنش به این جرقه از اهمیت فراوان برخوردار است، چرا که می تواند ناگهان در هر سنی فرد را وارد جریان زندگی دیگری بکند. همانطور که تمام قدم ها و حرکات و رفتار و تک تک کلمات ما می تواند ما را به راهی جدید سوق دهد. 

بسیاری سازش می کنند، و می گویند خب اینطور شد دیگر.(که بدا به حالشان!) برخی کمی وعضشان بهتر است و در کنار سازش به فکر بهتر کردن اوضاع از این به بعد می افتند (گذشته از آنکه اغلب وا می دهند و بازهم به روزمرگی گذشته تن می سپارند)

عده ای به روی خودشان نمی آورند و انگار نه انگار، آرزو خری چند من؟! و الی آخر. اما عدۀ بسیار کمی هم هستند که ناگهان از جا می پرند و به بغل دستیشان می گویند فلانی! زندگی یک بار است! باید برگردم به عقب و از نو راهم را انتخاب کنم و شروع می کند در یک تکه کاغذ یا روی دیوار کارهایی که باید انجام دهند را نوشتن!(این تعداد انگشت شمارند)

اینها تنها آدم های باقی مانده از نسل جسوران و کله شق ها هستند. می توانید اگر بر حسب تصادف در طول زندگیتان به یکی از این افراد برخوردید خودتان امتحان کنید! بروید جلو و بهش بگویید فلانی! از خر شیطان بیا پایین! عمر کشک نیست که اینهمه سال درس و کار و مشقت را بریزی دور و از نو شروع کنی!  

دیدید؟! طرف کله شق است. و تصمیمش را که گرفت عمل می کند و جا نمی زند و اگر شده تا آخر عمر می رود دنبال کاری که خودش دلش می خواهد، حتی اگر تصمیم بگیرد و در سن 50 سالگی تازه به دانشگاهی جدید برای دورۀ کارشناسی پا بگذارد باز هم سر تمام کلاس هایش می رود!


من هم اکنون در حال سوختن در این جرقۀ کوچک به سر می برم! و از تمام پیشنهاد هایی که دوستان به من ارزانی کنند استقبال می کنم (گیرم عمل نکنم بهشان!) من در سوال اینکه باید چه کنم و به کجا برسم غرقم! بی تعارف تمام شغل ها اگر نه به صورت کامل اما اندکی برای بنده جالب اند. این تمام شغل ها که عرض می کنم از آنجا همگی جالب اند که از نظر این من، (فقط دیوار است که جانب دارد! من من است جانب ندارد!) آدمی هر کجا که باشد و دست به هر کاری بزند باید با وجدان عمل کند و یک سری اصول انسان بودنش را حفظ کند. زیر دست و بالا دست ندارد. من هر جا که باشم منم! 

بنابر این بنده با کمال تعجب سراغ هر رشته (و شغل آیندۀ آن رشته) که می روم، می بینم یک رشتۀ دیگر هم هست که نظری بر آن هم دارم! 

این است که این روزها، انباری از کتاب و فیلم و بحث های فلسفی بزرگان، دور خودم جمع کرده ام، و اگر قادر شوم که از بین اینهمه زنده به در آیم، امید است که روزی یاد مرا زنده نگه دارند و بگویند عجب کله شقی بود! 100 شاخه پرید و پرید تا مرد! 


پ.ن : این جرقه را مدیون نادر ابراهیمی عزیز هستم. که مثل یک پس گردنی پدرانه، آنچنان جرقه را زد در گوشم که هنوز نمی دانم دقیقا چه شده!  اما از تمام دوستانی که خرده شناختی از بنده دارند تمنا دارم، اگر فکر بکر یا دست خورده ای برای من به ذهنشان رسید که مثلا بیا این کار را بکن، یا آن را بزن! دریغ نفرمایند و بنده را از جستجو و پژوهش در میان انبوه کتاب ها و سخن ها رهایی بخشند! 

شعری نو از هستی


همه در شهر پر از دود و دروغ
همه مشغول و به کاری درگیر
در درازای شبان خواب آلود
روزها در پی نانی دمگیر
دل دیوار شده خانۀ این ساعت ها
می روند از پی هم ناله کنان
می کنند در طلبش پر تقصیر
از غزل ها نیست دیگر یادی
مردم ما خوابند
کوک های ساعت
سالهایند خراب
آبها هم که سراب
من در این شهر کبود
نیستم یادی از 
غم نان یا که فرود
نه به آبی ها می اندیشم
-گرچه شاید که حباب-
نه به آن فواره
که به تنهایی خود می گرید
-چون تمام عمرم، خم به تنهایی خود-
من در این شهر پر از دود و دروغ
همچو آن پیر بریده از راه
تک و تنها به تو می اندیشم
پا به راه، لب خشک، سینه از عطر تنت غرقه و مست همه جا من به تو می اندیشم
چرخش فکرم در راهی باز
تا شود دست به سوی تو دراز
وندر این شهر شلوغ
بشنوی این صدای خستۀ ساز
جان من پیشکشت
جان منی، ای آواز
من به هر سو بروم 
چهره ات در نظرم
دست تو در بر من
شانه هایت حلقۀ پیکر من
تو بدانی یا نه
جان من، جان منی
همۀ آنچه توانم گفت دلخواه منی
من در این شهر پر از دود و دروغ
وز چراغان بی فروغ
باز هم می گویم
تک و تنها به تو می اندیشم...

برای دوستم

دوستم کنارم نیست !  

احساس تنهایی عجیبی می کنم. 

 این پست رو فقط به عنوان درد دل می نویسم. واسه شکستن عادت! 

عادت به اینکه وقتی ناراحتم به علت ناراحتیم بی توجه باشم و به جاش به چیزای دیگه گیر بدم! 

در نتیجه میگم که دانشگاه شروع شده و این ترم با دوست همیشگیم (روزنامه چی درگیر!) نیستم جز توی یک کلاس و این ناراحتم می کنه. 

انگار بدون اون اعتماد به نفسمو از دست می دم! 

همینکه هست و می دونم نزدیکمه و اگه حرفی بزنم گوش می ده اگه کنفرانس دارم نگاهم می کنه انقدر خوبه که حاضرم ۱۰۰ تا کلاس اضافه برم اما باهم باشیم. 

و عجیبه 

عجیبه این حس دوستی  

عجیبه که از دسته همه جز اون کلافه بشی 

عجیبه که حضورش با اینکه ساکته هزاران طوفان رو آروم می کنه 

بی هیچ خشمی 

بی هیچ ترسی 

 عجیبه که اولین سالیه که از شروع سال تحصیلی احساس دلتنگی می کنی

و عجیبه 

که بعد از اینهمه فقط بخاطر غم نبودش حاضر بشی وبلاگت رو آپدیت کنی!!!

خداوند...

خد‌ٚاوند

بی نهایت است  

 و لا مکان  

 و  لا زمان

اما

 

به قدر غم تو کوچک می شود

 

و به قدر نیاز تو فرود می آید

 

و به قدر  آرزوی تو گسترده می شود

 

و به قدر  ایمان تو  کارگشا  می شود 

حکایت

 هر روز در من اندکی مرگ انباشته می شود ، 

 چون خرده نمک ناپیدای هر موج بر ساحلی سبز ، 

 تا همه ی رازهای انسانی ام  ـ این چمدان بسته ی مرموز و نامکشوف ـ  زیرکلام کرم در ژرفای حفره های از یادرفتگان لایه به لایه بترکد و پوک شود ،
 تا من مغروق این حقیقت شوم که زندگی رود پرهیاهوی عطوفتی است که رو به اندرونه های عفونت دارد.
هر روز بر بساط دلقکانه ی دنیا پیامی شفاف را می خواهم در خویش بینبارم. 

 
اما در فوجافوج این خیل روح فروشان که هر انگشتشان زوبینی است بر شقیقه ی کبوتر ، مثل ریشه ای می شوم که پنجه بر فلز می ساید ، آنقدر که از من آدمی  - در فاصله ی بلندای تابناک رفیع تا درازنای کور و فضیع -  آنچه می ماند خرده انزوایی است که در آن برای آراماندن خویش ، از خون ، باریک راهی در سنگ می سازم ورگ می جَوَم و گُرده می گردانم و می گردم در گورستانی از لب و دهانهای مرده...

       
                                                                                                                  حکایتی از

                                                                                                           دکتر مصطفی سلامی   

                                                                                                                        پاییز ۱۳۷۰