هر روز در من اندکی مرگ انباشته می شود ،
چون خرده نمک ناپیدای هر موج بر ساحلی سبز ،
تا همه ی رازهای انسانی ام ـ این چمدان بسته ی مرموز و نامکشوف ـ زیرکلام کرم در ژرفای حفره های از یادرفتگان لایه به لایه بترکد و پوک شود ،
تا من مغروق این حقیقت شوم که زندگی رود پرهیاهوی عطوفتی است که رو به اندرونه های عفونت دارد.
هر روز بر بساط دلقکانه ی دنیا پیامی شفاف را می خواهم در خویش بینبارم.
اما در فوجافوج این خیل روح فروشان که هر انگشتشان زوبینی است بر شقیقه ی کبوتر ، مثل ریشه ای می شوم که پنجه بر فلز می ساید ، آنقدر که از من آدمی - در فاصله ی بلندای تابناک رفیع تا درازنای کور و فضیع - آنچه می ماند خرده انزوایی است که در آن برای آراماندن خویش ، از خون ، باریک راهی در سنگ می سازم ورگ می جَوَم و گُرده می گردانم و می گردم در گورستانی از لب و دهانهای مرده...
حکایتی از
دکتر مصطفی سلامی
پاییز ۱۳۷۰
فریاد می زنم :
« من انسانم »
و منتظر مزه ی خون در دهانم می شوم...
خون را تف می کنم و فریاد می زنم :
« من انسانم »
و منتظر تکه های دندان در دهانم می شوم...
دندان ها را می خورم و فریاد می زنم :
« من انسانم »
و منتظر قطع زبان در دهانم می شوم...
بی زبان و بی صدا فریاد می زنم :
« من انسانم »
و منتظر مرگ می شوم...
برای چه کسی مهم است؟
که من
تنها
از کنار این پنجره ی خاموش
به آواز کبوتران فکر می کنم؟
و به آن ستاره ی کوچکی که خدا خواهد فرستاد؟
برای چه کسی مهم است؟
که دیشب
نور از خانه ی ما رفت
و صبح دست من شکست
و ساعتم از خواب بیدار نشد...
برای چه کسی مهم است؟
که من
از پس پرده های بی نور اتاق
آن ستاره ی کوچک را دیدم که به زمین افتاد
و جوانه های درخت پیر
که در عین تازگی
غم مرگ پاییزیشان
دیوانه ام می کند...
برای چه کسی مهم است؟
که من
برای خودم
اینهمه ام!
و برای دنیا
هیچ!
گفت :
حتی مرگ هم حریف خاطره نیست...
من خاطرات خرابم را می گردم٬ میان مه و دود که تا رگ من رشد کرده است...
-اکنون که از میم مرگ گذشته ایم و به رگ رسیده ایم-
در کوچه ی خرابه های خفته ی این خاطرات خاموش
صدایت را نمی شنوم ای دوست!
آه ای کسان و کرکسان!
من از آغاز بدرود دوست آمده ام
که دیگر خاطره ای نیست تا تیغ از رگ من بردارد...
در تب خندان این خفتگان
صدایی که می شنیدیم
هذیان بود...
هستی
مرداد ۸۸