گفت :
حتی مرگ هم حریف خاطره نیست...
من خاطرات خرابم را می گردم٬ میان مه و دود که تا رگ من رشد کرده است...
-اکنون که از میم مرگ گذشته ایم و به رگ رسیده ایم-
در کوچه ی خرابه های خفته ی این خاطرات خاموش
صدایت را نمی شنوم ای دوست!
آه ای کسان و کرکسان!
من از آغاز بدرود دوست آمده ام
که دیگر خاطره ای نیست تا تیغ از رگ من بردارد...
در تب خندان این خفتگان
صدایی که می شنیدیم
هذیان بود...
هستی
مرداد ۸۸
واقعا به دلم نشست.مخصوصا سه خط آخر.
صدایی که می شنیدیم
هذیان نبود٬
وهم نبود
تصویر بود
مرسی... آنقدر در خواب بودیم که من حتی این هذیان های پوچ را می سرودم...
صدایت می کنم، به صدایی آشنا
تا تیغ یاس را از رگهای اندوه گرفته ات بردارم
شاید به خاطره ای خوش که انباشتگی تقویم از یادت برده است
هنوز هم خورشید بهانه بیداری ماست..........
در تقویم من همه ی روزها خط خورده است جز روز دیدارت٬ تنها سروش امید... مرسی عزیزکم.