نگاه

نگاه نگاهیست ساده اما تازه به روزهای جاری ما

نگاه

نگاه نگاهیست ساده اما تازه به روزهای جاری ما

شعری نو از هستی


همه در شهر پر از دود و دروغ
همه مشغول و به کاری درگیر
در درازای شبان خواب آلود
روزها در پی نانی دمگیر
دل دیوار شده خانۀ این ساعت ها
می روند از پی هم ناله کنان
می کنند در طلبش پر تقصیر
از غزل ها نیست دیگر یادی
مردم ما خوابند
کوک های ساعت
سالهایند خراب
آبها هم که سراب
من در این شهر کبود
نیستم یادی از 
غم نان یا که فرود
نه به آبی ها می اندیشم
-گرچه شاید که حباب-
نه به آن فواره
که به تنهایی خود می گرید
-چون تمام عمرم، خم به تنهایی خود-
من در این شهر پر از دود و دروغ
همچو آن پیر بریده از راه
تک و تنها به تو می اندیشم
پا به راه، لب خشک، سینه از عطر تنت غرقه و مست همه جا من به تو می اندیشم
چرخش فکرم در راهی باز
تا شود دست به سوی تو دراز
وندر این شهر شلوغ
بشنوی این صدای خستۀ ساز
جان من پیشکشت
جان منی، ای آواز
من به هر سو بروم 
چهره ات در نظرم
دست تو در بر من
شانه هایت حلقۀ پیکر من
تو بدانی یا نه
جان من، جان منی
همۀ آنچه توانم گفت دلخواه منی
من در این شهر پر از دود و دروغ
وز چراغان بی فروغ
باز هم می گویم
تک و تنها به تو می اندیشم...